او و تجربه کتاب

ساخت وبلاگ

اولین باری که ارغوان یکی از کتابهایم را دستش گرفته بود و برگی از آن را پاره کرد، آنقدر سریع از دستش کشیدم که به جای گریه کردن، مبهوت نگاهم کرد که چی شد یهو؟ آخر آن کتاب "مسیح باز مصلوب" از کازانتزاکیس بود که یکجورهایی برایم حکم کتاب مقدس را دارد، و گذشته از آن اصلا مگر می شود آدم کتاب هایش را همینطور بدهد دست بچه که هر کار خواست با آن بکند!؟ این بود که در روزها و هفته های بعد کار من و البته بیشتر مادرش آن شده بود که به ارغوان توضیح بدهیم که "به کتاب علی نباید دست بزنیم!"، "تو کتاب علی نباید نقاشی بکشیم!" (توضیح: "علی" اینجانب می باشم) و بعد این قضیه که نباید دست بزنیم و نقاشی بکشیم به دیوارها، بدنه کمدها و تقریبا تمام جاهای خانه تسری یافت، و فقط " به دفتر ارغوانی می تونیم دست بزنیم" یا"تو دفتر ارغوانی می تونیم نقاشی بکشیم" شعار هر روزه مان شده بود، و طوری این قضیه را در ذهن بچه نهادینه کرده بودیم که خودش گاهی می آمد پیش ما و با چشم های گرد شده به کتابهای داخل قفسه با دست اشاره می کرد و می گفت "نمی تونیم دست بزنیم"، و تاکید می کرد " نمی تونیم دست بزنیم علییییی!". ولی از آن جا که بچه ها معمولا حرف های خودشان را یادشان می رود، گاهی باز هم سراغ قفسه کتاب ها می رفت و باز ما باید یادآوری می کردیم که ... تا این که یکبار همین کتاب "لیبرالیسم و محافظه کاری" را که آن روزها می دید زیاد برش می دارم و می خوانم دستش گرفته بود و می خواست روی آن نقاشی بکشد. طرفش که رفتم خودش فهمید، گویا آن لحظه می خواست واقعا در برابر تذکرات مداوم ما مقاومت کند. همین که گفتم: ارغوانی؟ داد زد: "نقااااشی بکششمممم" و نوک مداد رنگی اش را گذاشت روی صفحه اول کتاب.. من که فکر می کردم باید یکجوری جلوش رو بگیرم گفتم: ارغوانی تلفنت زنگ می زنه، ببینه کیه؟ برگشت به سمت تلفنش، همین که کمی حواسش پرت شد سریع کتاب را گرفتم و پشت سرم قایم کردم. همین که رو برگرداند، و فهمید به یکباره بدون این که دیگر چیزی بگوید زد زیر گریه، از آن گریه های شدید، اشک های گلوله گلوله و تند تند از چشم های کوچکش می ریخت، داد زد: مااااماااانی... و مادرش که آن لحظه توی آشپزخانه بود گفت: چی شد عزیزم؟ بیا اینجا... و ارغوان بلند شد و همانطور گریان رفت سمت آشپزخانه...

راستش آن لحظه جا خوردم، یعنی فکر نمی کردم اینقدر واکنش شدیدی نشان بدهد. فهمیدم که او واقعا در آن لحظه می خواسته در برابر تذکرات ما مقاومت کند و به خواسته اش که نقاشی کردن روی صفحات کتاب بود، برسد. هم حالم گرفته شده بود، هم این که انگار تلنگری خورده بودم.. نگاهی به قفسه کتاب ها کردم. از خودم پرسیدم: واقعا چرا اراغوان لزوما تا این اندازه می خواهد به کتاب های قفسه دسترسی یابد؟ احساس کردم این کار برای او راهی است که از طریق آن می کوشد با چیزهایی که ما بزرگترها با آن ها سروکار داریم ارتباط برقرار کند، هر چند به شیوه خودش... و در این واقع این راهی است که کودک می کوشد از طریق آن با "ما" یعنی پدر و مادرش ارتباط برقرار کند.

دیگر آن که متوجه شدم کتاب های آن قفسه بی خود و بی جهت برای من جنبه مقدس یافته است. دقت که کردم دیدم حداقل 60 درصد آن ها را نخوانده ام، و درصد کمتری را حتی بازش نکرده که یک صفحه آن را بخوانم. آنها را به عنوان اشیائی مقدس در یک گوشه خانه گذاشته ایم و اجازه دسترسی هم به هیچ کس نمی دهیم. احساس کردم اگر الان ارغوان به شیوه خودش با آن ها ارتباط برقرار نکند، شاید دیگر هیچوقت، به هیچ شیوه ای نتوانیم به آن ها نزدیکش کنیم... هزینه ارتباط برقرار کردن ارغوان با کتاب شاید الان تنها چند کتاب پاره شده و درصد بیشتری از کتاب های خط خطی شده باشد که به نظرم به مراتب هزینه اش از آینده ای که بخواهیم او را به شیوه های گوناگون با کتاب های درسی و غیردرسی مرتبط کنیم کمتر است... به همین خاطر این بار سد مقاومت در وجود خود ما شکست، حال دیگر ارغوان می تواند هر کتابی که می خواهد بردارد، روی آن نقاشی بکشد و یا اگر بخواهد صفحات آن را پاره کند و یا هر چیز دیگر... نمی دانم درست است یا نه، ولی به گمانم این روش بهتری است...

دوست داشتن خود...
ما را در سایت دوست داشتن خود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rooznevesht11 بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 4 شهريور 1397 ساعت: 13:57